خیال باف



دیشب با ع حرف میزدم. حالم از اول شب خوب نبود و یهو زد ب سرم ک یکم دلداری کنم باهاش. بهش گفتم اعتماد ب نفس ندارم، احساس بدی نسبت ب خودم دارم و نمیتونم این حس رو از خودم دور کنم. بهم گفت چرا اعتماد ب نفس نداری؟ بخاطر رفتار بقیه؟گفتم شاید. و شروع کرد ب راهکار دادن شروع کرد ب تعریف کردن ازم.تعریف کردن از هر چی ک فکرشو کنیاخلاق و حتی ظاهر! بهش گفتم اینارو نگفتم ک شروع کنی ب تعریف کردن ازم

اما دروغ گفتم دقیقا دلم میخاست یکی بهم بگه که اونقدری ک فک میکنم داغون نیستم.

ولی از همین خصلتم بدم اومد. همین ک نیاز دارم از بقیه تعریف بشنوم. خیلی ضعف و خامی با خودش داره

چیزی نمونده به اینکه 19 سالم بشه ینی وارد بیستمین سال زندگیم بشم اما من هنوزم بچه ام هنوزم نیاز ب محبت دارم و این برام آزار دهنده اس. این ضعیف بودن برام آزار دهنده اس


دیشب درمورد اینکه کی بریم دانشگاه تو گروه حرف میزدیم و جالب اینجا بود ک همه با هم موافق بودیم اما بچه ها محض احتیاط یک نظرسنجی گذاشتن تا همه شرکت کنن و کسی جانمونه. اتفاقا تو نظرسنجی هم همه با هم موافق بودن اما همون وجود گزینه ی دوم باعث شد ز بیاد تو گروه دخترونه و شروع کنه ب داد و بیداد ک چرا میخاین زودتر برین و چرا با بقیه هماهنگ نیستین و توهین کردمن هم ک دلم پر بود از این طرز رفتارای بچگانه اش باهاش بخاطر لحن صحبتش دعوا کردم واونم بدتر با توهین جوابم رو داد. اونجا بود ک یادم.اومد نباید با آدم بی منطق بحث کنم

نمیدونم این چندمین دعوام با ز هست:|

گفتم اگر اینجا بگم شاید یکم فکرم آروم شه

+نمره ها همه اومد و در کمال ناباوری ب طور میلی متری بالای 18 میشم!هنوز نمیدونم رتبه ی چند کلاس میشه و حس میکنم استادا خوب نمره دادن ک من معدلم خوب شده و بالاتر از من سه چهار نفری هس:دی مشخص ک شد میام میگم!


دیروز امتحان فیزیو داشتم خیلی مسلط بودم و خوب خونده بودم اما استاد واقعا سوالای بیخودی داده بود ک.نمیدونم واقعا چی میشه:|

بعد از امتحان فیزیو امتحان عملی بافت داشتیم با اینکه از نظر خیلی از بچه ها سخت بود اما من خوب دادم

بعد امتحان اومدیم خوابگاه کلی خوابیدیم بعد رفتیم بیرون بعد اومدیم فوتبال دیدیم و باز حرف زدیم و تمام

از ی چیزی خوشم نمیاد ازینکه از ی جای حرفامون از شوخی میگذریم و جدی میشیم و اینجاست که" ذ "ضد حال میزنم تو حالمو هی از .میگه و باعث میشه ذهنم به هم بریزه

راستی صفات و اخلاقیاتم از نظر دیگران رو وقتی "ذ" داشت منو با کسی مقایسه میکرد فهمیدم. میگه بی شیله پیله و زود رنجی. میگه مذهبی ای که ب کار کسی کار نداره و شیک و پیکی.خندم میگیره ازین حرفاش:)



بعضی وقتا دلم میخاد فقط چارشنبه بشه و خودمو برسونم خونه و زار زار گریه کنم
مث امروز که خسته بودم و نا امید و دلشکسته
اما وقتی میرسم خونه نمیتونم گریه کنم. نمیخام مامانم بفهمه چقدر ضعیف و الکی ام
بعد میام اینجا مطلب جدیدو باز میکنم و هی میخام حرف بزنم اما همون موقع مغزم خالی خالی میشه
خدایا یادته اولش چی خواستم ازت؟ یه اتفاقی بزار تو زندگیم ک تموم شه این بی خاصیتی و بی شوقی

 

دلم میخاد یکیو داشته باشم که تو بغلش زار بزنم و اون نپرسه چی شده و فقط بزاره گریه کنم

چند ساله اینجوری امی لحظه خوب خوب و ی لحظه بد بدکی تموم میشه؟

پاییز و زمستون ک میاد بدتر میشم. تاریکی حالمو بدتر میکنهکاش تموم نمیشد این 6 ماهه ی اول سال کاش تموم نمیشد


کوچیک بودم ،شاید دوم سوم ابتدایی اینا، میرفتم کلاس تکواندو. ی دختر کوچولو با موهای مصری ک با ذوق و شوق میرفت باشگاه ک بشه یه رزمی کار!

وقتی تو امتحان قبول میشدیم و کمربند رنگ جدید میگرفتیم، جلوی همه،استاد کمربندو برامون میبست، به هم احترام میذاشتیم و همه دست میزدنچه کیفی داشت.خودمونو تصور میکردیم وقتی کمربند مشکی رو قراره ببندیم

چند سال رفتم، تا جایی ک چند ماهی مونده بود ب اینکه برم برا امتحان کمربند قرمز( ترتیب کمربندا این بود: سفید، زرد، سبز، آبی، قرمز، مشکی، دان ها) بعد دیگه نرفتم! چرا؟ نمدونم:) انگار دیگه اون کمربند مشکیه برام مهم نبود، دیگه اون آرزو رو یادم رفته بود

کلی ازین آرزوها داریم هممون، دلم میخواست سرآشپز ی رستوران بزرگ باشم، دلم میخواست نقاش بشم، دلم میخواست خلبان بشم، اما ته تهش مجبوریم بخاطر رسیدن ب یکی از این آرزوها بقیه رو فراموش کنیم:)


دیشب خواب "ر" رو دیدم. خنده داره نه؟! خودمم ک بیدار شدم خندیدم گفتم آخه برا چی باید خواب اونو ببینم؟!

همه تو ی خونه ی نا آشنا مهمون بودن که اونجا میگفتن این خونه ی خاله است! وارد ک شدم ب همه سلام کردم. بهش نگا کردم و با ی نوع لبخندی جوابمو داد که انگار بچه اشم. اصلا چرا اون باید تو خونه ی خاله ی من مهمون میبود؟! با همون موهای بلند و عینک گردش تو خواب من بود. رفتم عینکمو زدم ک بتونم بقیه رو خوب ببینم. بعد من و اون از جمع جدا شدیم و رفتیم نشستیم با هم نقاشی کشیدیم. بهم یاد میداد چجوری کلاژ درست کنم

آدمی ک تا الان یک کلمه هم باهاش حرف نزدم تو خوابم انقدر دوست و مهربون بود باهام انگار ک مدت هاست میشناسمش

برام جالبه ک چرا تو ناخودآگاهم همچین ارتباط نزدیکی رو با ی نسبتا غریبه حس کردم:)

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مسجد امام حسین (ع)سده لنجان مقالات پزشکی بهترین متخصص زنان , ارولوژی , مغز و اعصاب و ... نشاط مدرسه* عاشقانه دانلود رایگان نرم افزار شهید عسگری باربری پونک - باربری جابه جا بار داوود میری تور استانبول Jeff